من یکی از همان بندههایی هستم که تو آفریدهای، همانی که گاهوبیگاه دلش میگیرد و آرزوهای عجیب و غریب میکند، همانی که پایش را توی یک کفش میکند و میگوید همین حالا باید آرزویم را برآورده کنی و حرف فقط حرف خودش است.
دلم میخواهد با تو صحبت کنم و حالا هم که این موقعیت پیش آمده دوست دارم با تو درددل کنم.
خدایا تو هستی آن خلیل و آن عزیز و آن کریم، تو هستی که هرقدر هم که بندههایت به تو ناروا کنند باز هم دوستشان داری. من هم دلم میخواهد با تو دوست شوم، اما فکر نمیکنم که قبول کنی . آخر مگر میشود که خدای به این بزرگی با بنده کوچکی همچون من دوست شود؟!
اما نه، شاید هم قبول کردی، آخر تو بودی که با حضرت ابراهیم ع دوست شدی، آنقدر که همه ابراهیم را خلیلالله صدا میکردند.
پس میتوانی با آدمها هم دوست باشی!
میدانی که منظورم چیست؟ منظورم این است که تو هم پیشنهاد من را بپذیری.
میدانم، میدانم که تو قبل از اینکه کودکی به دنیا بیاید، به او هدیهای میدهی و شرط میکنی که هرکس هدیهات را خوب نگه دارد، دوست واقعی توست. به من هم آن هدیه را دادی، همان قلب پاک و شفاف، ولی چه کار میشود کرد، نتوانستم قدر هدیهام را بدانم و آن سفیدی را کمکم پر از لک کردم و وقتی به خودم آمدم، دیدم که هدیهات را گم کرده ام، ولی تو خودت بودی که گفتی:
«صد بار اگر توبه شکستی بازآی»
خوب من هم به درگاهت استغفار میکنم و امیدوارم که توبه ام را بپذیری.
آخر من دلم میخواهد وقتی که مرا پیش خودت دعوت کردی، بتوانم سرم را بالا بگیرم و یک جای خوب پیش تو داشته باشم.
امیدوارم با دوستی من با خودت موافق باشی.
به امید روزی که یکی از بندههای خوب و مخلص تو باشم و بتوانم روز محشر سرم را بالا بگیرم و کارنامه اعمالم را از تو، ای مهربانترین مهربانان، تحویل بگیرم.
دوستدار همیشگی تو
مینا دانشور، تهران